۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

يادگار


بعد از گذشت هفت هشت قرن؛بانوي پير همچنان يادگاري از حسن و جمال گذشته خويش را دارد اگرچه دو دهه اي ست بر تن خشت و گلينش جامه اي از آجر و.... پوشانده اند.نه از پرستوهايي كه دم غروب با سر و صداي زياد گرداگرد مسجد چرخ مي زدند خبري هست نه از كبوتراني كه يكدم بام و رف هاي بلند مسجد را خالي نمي گذاشتند (و حتي كبوتران جلد را هم به سوي خويش مي كشيدند)
اثري هست.كفتر بازان و بچه هاي تير و كمان به دست مشتري هميشگي بام و كوچه هاي اطراف مسجد بودند و روزي نبود كه صداي اعتراض همسايه ها را به هوا بلند نكنند.
كوچه اي كه از زير مسجد ابو لُؤلُؤ (يا به قول عوام لولو)ميگذرد؛اگر آدمي را قرن ها به عقب نبرد لااقل تا روزگار كودكي مي كشاند.تا تابستان هاي داغ؛تا ترس عبور از تاريكي در شبهاي بي چراغ؛تا اشتياق رسيدن به بلنداي گنبد مسجد؛تا طنين بانگ اذان دم افطار؛تا بوي خوب نقل و گلاب ؛تابوي خوش پشت بام كاهگلي آب پاشي شده ؛ تا طراوت بانگ خروسي كه سپيده را ندا مي داد؛تا......
اين روزها شايد بتوان ديوارهاي خشت و گلين و سروصداي پرستوها و بق بقوي كبوتران را در اندك خانه هاي بافت قديمي شهر(توي ده بيدگل) پيدا كرد؛ولي هيچ چيز جاي عطر نقل و گلابي را كه هنگام عبور از در مسجد؛شامّه را نوازش مي دار؛نمي گيرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر