غزل منتشر نشده ای از دکتر عبدالکریم سروش
با شیخ شهر گوی
در گفتگوی خویشم و در جستجوی خویش
هیچ آرزوم نیست به جز آرزوی خویش
در غربتم ، سپرده به بیگانگان وطن
هنگام رجعت است زغربت به کوی خویش
عمریست بر کناره دریا نشسته ام
تا آب رفته باز رسانم به جوی خویش
آیینه وار روی به بیگانه تا به کی ؟
آیینه ای به دست کنم روبروی خویش
ما را به غمگساری خصمان امید نیست
"لا تقنطو"ی خویشم و "لا تحزنو" ی خویش
با شیخ شهر گوی که ظالم به چه فتاد
تا سنگ تجربت نزند بر سبوی خویش
نا شسته روی و پشت به محراب و بی حضور
خیز ای فقیهِ مدرسه نو کن وضوی خویش
اکنون که آبروی شریعت بریختی
برگرد سوی خانه پی آبروی خویش
ما نیز جامه های کرامت رفو کنیم
تا جامه عاریت نکنیم از عدوی خویش
شرط است کز سراب شریعت چو بگذرم
تر سازم از شراب حقیقت گلوی خویش
مهرماه 88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر