آی عشق ، آی عشق .... چهره ی سُرخت پيدا نيست
در شب بزرگداشت احمد شاملو در لندن ( ماه آگوست دو هزار) که با شرکت گروه کثيري از علاقمندان ، برگزار شد مينا اسدي ، هادي خرسندي ، م- آزرم و سيروس ملکوتي شرکت داشتند. آنچه در پي مي آيد بخشي از گفتار مينا اسدي است که براي شرکت در اين مراسم از سوئد دعوت شده بود.
**** **
براي ذکر مُصيبت نيامده ام. در سوگ نمي نشينم براي کسي که تازه ، پس از مرگ جسمش، حضور زنده ي شعرش را ، ما و جهان ، بي حُب و بغض و کينه به داوري مي نشينيم .... براي اين نيامده ام که از والايي و عظمت شاعري که رفت ، در مجلس ياد بود او سخن بگويم و چشماني را از اشک ، پُر کنم...
نيامده ام تمام صفات برتر را به او نسبت دهم .
در مجلس ياد بود انساني که مي ميرد، چه جوان ، چه پير ، چه خادم ، چه خائن ، چه قاتل ، چه مقتول ، چه زيبا ، چه زشت، چه ستمگر ، چه ستمکش، رعايت عادتي انساني ست که قطره اشکي ريخته شود .... حلوا و خرمايي داده شود ، دعايي خوانده شود و کلماتي در سجاياي اخلاقي و انساني آن مرحوم ! يا روان شاد ! يا زنده ياد گفته شود ... « مرد خوبي بود!»... و اما من بدين کار نيامده ام....
فاتحه خوان در گذشت شاعري نيستم که در لحظه ... لحظه ي زندگيش، مرگ را زيسته بود با آوازي غمناک، و به عُمري سخت دراز و سخت فرساينده .
سوگوار نيستم در مرگ کسي که هرگز از مرگ هراسي نداشت « هراس او – باري – همه از مُردن در سرزميني بود که مُزد گورکن از بهاي آزادي انسان افزون باشد» .
نه .... من بدين کار نيامده ام.
آمده ام از تفاوت ها بگويم .... از تفاوت چگونه زيستن و چگونه رفتن ... از تفاوت ميان شعر شاملو و معدود شاعراني چون او ، با بيشماراني که بي اعتناء به جهان پيرامونشان ، از شعر ، مشک ِ پُر اشک به قافيه ي کشک را دريافته اند . آمده ام که از آرمان هنر و نقش هنرمند آرمانخواه بگويم، از هنرمندي بگويم که هدفش آرايش ِ نقش ِ ايوان نيست ، بل، که هراسش ، آوار شدن خانه ي از پاي بست ويران ست بر سر مردمي که در آن زندگي مي کنند .
از هنرمندي بگويم که با پخش مسکن و تسکين موقت درد، جويند گان راه درمان را ، به توهم نمي اندازد...از هنرمندي بگويم که شمع بزم انجمن هاي ادبي نيست و از شنيدن کلمه ي آرمان خواه ، چين بر پيشاني نمي اندازد، سکته ي ناقص نمي کند و گوشه ي لبش، کج نمي شود . از هنرمندي بگويم که از رنگ سُرخ نمي ترسد و از ترس مرگ ، خون بالا نمي رود و هنوز که هنوز است در حال گرفتن زير ابروي ماه و بند انداختن صورت خورشيد خانم نيست، از هنرمندي که سالهاست نرگس شهلا ي يار را طلاق داده است و چشم به راه کمند زُلف يار ، پُشت پنجره نمي نشيند ، هنرمندي که به قانون ، ماده ، لايحه و تبصره پُشت پا مي زند تا ، رها از بند هاي دست و پا گير ، آزادانه از انساني جهاني سخن بگويد .هنرمندي که چرخ بر هم مي زند اگر که بر وفق مرادش نباشد. هنرمندي که مفهوم هستي را مي داند و مي داند که براي زبوني کشيدن از چرخ فلک به دنيا نيامده است. هنرمندي که مُدارا نمي کند.... تمکين نمي کند ، سر نمي گذارد ... لاس نمي زند .... فضاي خالي بين دو صندلي را براي نشستني درد آور، انتخاب نمي کند ... هنرمندي که سايه نشين نيست... بر ساحل عافيت لم نداده است . شيفته ي نور و روشنايي ست و آرزو مي کند که « اي کاش مي توانست اين خلق بيشمار را بر شانه هاي خود بنشاند تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيد شان کجاست؟»
هنرمند ي که مي خواهد « همه ي انسانها از آفتاب ياد بگيرند که در دردها و شادي هايشان بي دريغ باشند و کاردهايشان را جز از براي قسمت کردن بيرون نياورند...»، هنرمندي که پس از صرف دو پُرس چلو کباب فرد اعلا و از سر بي دردي ، در باره ي کودکان گرسنه ي « بيافرا » اعلاميه صادر نمي کند . هنرمندي که صدا دارد ... هست ... خاک تو سري و پخمه نيست ... اعتراض مي کند...نمي پذيرد ... تن نمي دهد.... مُشت گره مي کند... دندان نشان مي دهد ، آمده ام از هنرمندي بگويم که راه ديگران را نمي بندد... نردبان زير پاي کسي را نمي کشد ... هنرمندي که خوش خدمتي نمي کند . کوچک و بزرگ نمي شود ... تعظيم نمي کند... مُعلق نمي زند و جاي دوست و دشمن نشان نمي دهد...
آمده ام از هنرمندي بگويم که پرچم سفيد ندارد ، اهل مصالحه نيست... رنگها را مي شناسد و مفهوم آن را مي داند... هنرمندي که جانش به جان مردمش بسته است...هنرمند ي که مُتوهّم نيست ... و تا جهان باقي ست و گرگان به کار دريدن اند «همراه مادران سياهپوش ، داغدار زيباترين فرزندان آفتاب و باد است.
از هنرمندي بگويم که به ذلت و حقارت تن نمي دهد واز هر نمدي، طمع کلاهي
ندارد . هنرمند ي که از تصور احتمالي خطر ، پرده ها را نمي کشد و در پستوي خانه نهان نمي شود ، هنرمندي که با شعرش ، سيلي جانانه اي به چهره ي قلم شکنان مي زند و به خاطر آزادي مي جنگد. آمده ام از هنرمندي بگويم که هيچ نيرويي نمي تواند از مردم جدايش کند، هنرمندي که مي بيند .... مي شنود... مي گويد... و کر وکور و لال در کنار پرده دار ، چهار زانو نمي نشيند . آمده ام از هنرمندي بگويم که براي يک نفس بيشتر و يک روز بهتر لال ماني نمي گيرد ، از هنرمندي که نان را به نرخ روز نمي خورد و در برابر از ما بهتران خضوع و خشوع نمي کند . آمده ام از هنرمندي بگويم که شعرش تلنگري ست بر ديدگان خوابزدگان ، نا اميدان و از پا نشستگان ... هنرمندي که آئينه دار آيندگان است و به بودن و شدن يقين دارد ، هنرمندي که سور عزاي مردم را به تماشا نمي نشييند.... از هنرمندي بگويم که موش وار به دنبال سوراخي نمي گردد، هنرمندي که خرافه پرست نيست و به بهانه ي احترام به باورهاي مردم ، سر بر سجاده ي ريا نمي گذارد . هنرمندي که سر تق است ، کله شق است و شعر « زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز » را خوش خطي نمي کند و بر در و ديوار خانه اش نمي آويزد ، آمده ام از هنرمندي بگويم که رقص جنازه ها را بر دار، مي بيند .... فرياد شکنجه شدگان را ، مي شنود و سنگسار زنان عاشق را جانمايه ي شعرش مي کند . از هنرمندي بگويم که با جامعه ي خويش بيگانه نيست و در هنرش ، درد زمانه را تصوير مي کند ... هنرمندي که طُغيان مي کند ... برکه نيست.... رود نيست... مي رود ... مي خواند... مي خروشد.... شورشگرست..... حرف زور لاي کَتش نمي رود... از ترس محتسب، جانماز پهن نمي کند و تسبيح نمي اندازد و لااله الاالله گوي هيچ زنده و مرده اي نيست ، هنرمندي که « به دريوزگي کفي نان مسلمان نمي شود » و در تأئيد فرمايشات جناب گرگ، سر تکان نمي دهد، هنرمندي که باج نمي دهد ، رشوه نمي گيرد و چهار دستي به اين زندگي کوفتي نکبت بار نه چسبيده است، آمده ام از هنرمندي بگويم که براي قصابان ، نامه ي فدايت شوم نمي نويسد. هنرمندي که دولت آباد نيست، مردم انديش است ، هنرمندي که در اوج فقر و ذلت و بيماري و بيکسي مردم ، در نيمکت آسايش لم نمي دهد و طراوتي و کتابي و گوشه ي چمني را بر نمي گزيند ... هنرمندي که ستيزه جوست .... سر سازش ندارد ... دخالت گرست و صلاح مملکت را به خسروان وا نمي گذارد.... سياست گريز نيست و بر سينه ي ارباب بي مُروت دنيا دست رد مي زند ... هنرمندي که آستان بوس هيچ گُنبد و بارگاهي نيست ، ميان اين و آن ، گيج و منگ و ناتوان در نمي ماند ، و روباهان را به دو دسته ي مهربان و نامهربان ، تقسيم نمي کند.... هنرمندي که تنها ، زمين را مي شناسد و به رساله ها واحکام آسماني چشم اميدي ندارد، هنرمندي که مداح و مرثيه خوان هيچ قدرتي نيست.
هنرمندي که در چهار چوب مرز پُر گُهر در جا نمي زند. وجدان بيدار زمان ست و حضورش ، خاري در چشم ستمگران .... هنرمندي که « پُر تپش تر از دريا ، موج را سرودي مي کند »... هنرمندي که « با چراغي در دست و چراغي در برابر ، به جنگ سياهي مي رود و به ظلم ، گردن نمي نهد».
آمده ام از هنرمندي بگويم که « يک لُر بلوچ ِ کُرد ِ فارس است ، يک فارسي زبان تُرک ، يک افريقايي ، اروپايي، استراليا يي ، آمريکايي ، آسيايي ، يک سياهپوست ، زردپوست ، سُرخ پوست ِ سفيد که بدون حضور ديگران وحشت تنهايي و مرگ را زير پوستش احساس مي کند.... هنرمندي که « انساني ست در جمع انسانهاي ديگر بر سياره ي مُقدس زمين ، که بدون ديگران معنايي ندارد»، هنرمندي که « فرياد را براي نمايش قدرت حنجره به کار نمي گيرد، هنرمندي که درد مشترک انسان را فرياد مي کند.
چنين زيست بامداد شاعر .
يکشنبه سيزدهم ماه آگوست سال دو هزار ، لندن
برگرفته: از کتاب درنگي نه ، که درندگان در راهند:
مجموعه ي نوشته هاي پراکنده ي " مينا اسدي "
نقل از سايت ديدگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر